ساعت هفت شب شده و من ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه باید اون طرف اصفهان باشم،تا از خونه بزنم بیرون میشه هفت و ده دقیقه، واقعا وقت کمی داشتم برای رسیدن به هیئت و سخنرانی.
نمیخواستم بنویسم ولی معمولا هر دفعه همین طوره و همین، شده شیوه من، برای رفتن به جاهایی که دیرم شده.
کنار خیابون ایستاده ام تا بالاخره قسمت ما هم یک تاکسی بشه، ولی شب سیاه و عمامه سیاه و پیرهن سیاه و عبا سیاه و قبا سیاه و سرانجام رو سیاه و در مجموع کاملا با تیپ مشکی اونم تو شب ، که نتیجش میشه همینی که اصلا معلوم نباشی برای ماشین هایی که از این خیابون کم نور رد میشن.
ده دقیقه ایستادم، دیدم نه، ماشین جور نمیشه، تو دلم داشتم میگفتم یا حسین، برای خودت میخوام بیام، هیئت خودته، تو همین فکرا بودم دیدم یه ماشینی پشت سرم داره بوق میزنه، برگشتم دیدم یه پراید دنده عقب گرفته و اومده تا پیش من، یه مرد چهل پنجاه ساله با یه دختر پنج شش ساله، گفت بفرما، سوار شدم.
داشتم فکر میکردم خدایا شکرت، یا امام حسین ممنونم، که دیدم یه دفعه گفت، حاجی قسمتُ میبینی، من یه جایی ده دقیقه معطل شدم، انگار معطل شدم تا به شما بخورم، اولش هم رد شدم، حواسم نبود، یه دفعه برگشتم دیدم یه روحانی بود که رد کردم.
خلاصه ما رو برد تا یک سوم مسیر و گفتم پیاده میشم و از این به بعد با یه کورس دیگه میرم، گفت برسونم؟ گفتم نه، تا همین جاش خیلی لطف کردی، اینجا ماشین هست.
پیاده شدم، دیدم کاش تعارف نمیکردم چون خیلی وقت نداشتم، پنج دقیقه ایستادم، دیدم باز هم ماشین نیست، گفتم حسین جان، باز هم شما جور کن، شما خودت گفتی نمک غذاتونم از ما بخواین، تا اینو گفتم دیدم یه آزرا ایستاده ، یه آقایی بود و مادرش، من هم پشت نشستم، گفت کجا حاجی، گفتم سمت کهن دژ، خلاصه ما رو برد تا همون جا، پیاده شدم.
پرسیدم هیئت کجاست، گفتن حاج آقا میری سمت راست، دو تا چهاراره میری، و … گفتم خدایا اینجا ماشین نیست، اونم این مسیر که اصلا نیست، دیدم یه موتوری گفت، حاجی موتور سوار میشی برسونمت، گفتم آره، هر چه از دوست رسد نیکوست.
سوار شدم، گفت حاجی اصلا منم میخوام بیام هیئت سخنرانی گوش بدم، اومد هم، تا آخر هم نشست و با هم اومدیم بیرون و گفت شب خوبی بود، خداحافظی کردیم ولی یه فکری انقدر تو فکرم پیچید که نتونستم این مطلب رو ننویسم.
اونم اینکه امام حسین تو این مسیرهای کوچیک که برامون خیلی ضرری هم نداره کمکمون میکنه، پس حتما تو مسیرهای وحشتناک قیامت و برزخ به دادمون میرسن.
مگه میشه صداشون کنیم و جواب ندن، خیلی وقتا چون از ته دل نمیخوایم ازشون دلشون رو مشکنیم، یا اگه هم میخوایم باور نداریم میدن.