مجید! بچه های هیئت روجمع کن مسجد؛ عصری جلسه است.
مجید«چشمی »گفت و از در مسجد رفت بیرون.می دانست وقتی حبیب بگوید جلسه هیئت است، حتماً یک اتفاقی افتاده.
تا عصر،به جز سهراب رضوی که معلوم نبود این چند هفته کجاست، مجید همه را خبر کرد.
پانزده
–شانزده نفر می شدند بچه های هیئت .البته تعداد هیئتی ها خیلی زیاد بود؛
این پانزده –شانزده نفر، کارهای هیئت و مراسم را انجام می دادند.سعید،مصطفی
و جلال، زودتر از همه آمدند؛ میثم و آرش هم طبق معمول آخرین نفرها
بودند.آخر می بایست همیشه میثم دست آرش رابگیردتا بتواند بیاید.آرش سال ها
قبل ، توی بدر چشم هایش را از دست داد ؛هر چند از حرف هایی که می زد، می شد
فهمید چیزهایی می بیندکه...